ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امروز دوشنبه بیست و هشتم ذی الحجه است . کاروان تا پاسی ازعصر به حرکت خود ادامه می دهد . بیابان است و زوزه باد گرم .
آن دورتر ها درختان خرمایی سر به فلک کشیده ، نمایان می شوند . حتما آب هم هست .
به حرکت خود ادامه می دهیم و به عذیب می رسیم . این جا چه آب گوارایی دارد . آب شیرین و درختانی باصفا !
خیمه ها برپا می شود . لشکریان حر نیز کنار ما منزل می کنند .
صدای شیهه ی اسب می آید .چهار اسب سوار به سوی ما می آیند .
امام حسین (ع) باخبر می شود و از خیمه بیرون می آید .کمی آن طرف تر ، حر ریاحی هم از خیمه اش بیرون می آید و گمان می کند که نامه ای از طرف ابن زیاد آمده است و از این خوشحال است که از سرگردانی رها می شود .
- شما از کجا آمده اید و این جا چه می خواهید ؟
-ما از کوفه آمده ایم تا امام حسین (ع) را یاری کنیم .
حر تعجب می کند .مگر همه راهها بسته نیست ،مگر سربازان ابن زیاد تمام مسیرها را کنترل نمی کنند .آنها چگونه توانسته اند حلقه محاصره را بشکنند و خود را به این جا برسانند . این صدای حر است که در فضا می پیچد : "دستگیرشان کنید " .
گروهی از سربازان حر به سوی این چهار سوار می تازند .
اندوهی بر دل این مهمانان می نشیند و نجواکنان می گویند : " خدایا !ما این همه راه را به امید دیدن امام خویش آمده ایم ، امید ما را ناامید نکن " .